بگو، گوش می کنم

علی سالاری
ali_salarirad@yahoo.com








سواری وارد خیابان اصلی شد. نورچراغ هایش به زنی افتاد که کنار خیابان دست تکان می داد. از مقابلش که گذشت، زن فریاد زد:
- دربست، دربست.
راننده، کنار کشید تا ماشین پشت سری رد شود. زن دوید و جلوی پنجره خم شد. چادر مشکی اش را محکم به خودش پیچانده و تنها قرص صورتش را بازگذاشته بود.
- کجا خانم؟
- شهرک.
- نه خانم، ببخشید.
روگرداند تاحرکت کند که زن شیشهً پنجره را گرفت:
- کرایه ات هرچی شد بچشم، قبول.
- کرایه مسئله ای نیست خانم، مفتکی که نمی خواهی بروی. آخرشبی خسته ام، می خواهم بخوابم. فردا باید بروم سرکار.
- من هم ماندهً راهم. تو این ساعت راه به جائی ندارم.
چشم هایش دودو می زد. یک جا بند نمی شد.
- تنها هستی؟
- بله.
- بیا بالا.
نشست روی صندلی عقب.
- خدا عمرت بدهد، خیرازجوانی ات ببینی.
راننده به تقاطع که رسید پرسید:
- ازجاده بالائی بروم یا پائینی؟
- نمی دانم به خدا. ازهرجاکه می خواهی برو. من می خواهم به این آدرس بروم.
دستش را دراز کرد روی شانهً راننده و کاغذ تا شده ای را به دست اوداد.
- توی این نوشته.
- توی این که چیزی پیدا نیست.
- چراغت را روشن کن، توی تاریکی که نمی شود.
راننده، خنده اش را فرو خورد. پشت چراغ قرمز، زن دست برد ولامپ سقف را روشن کرد.
- من که می گویم چیزی پیدا نیست. چند تا خط می کشند واسمش را می گذارند کروکی. نگفت کدام خیابان ؟
- کی؟
- همان که آدرس داد.
و توی آینه به دنبال مخاطبش گشت. تنها یک جفت چشم سرمه کشیده یافت که پهنای آینه را گرفته بود. نگاهش را برگرداند و دست گذاشت به بنا گوشش که لرزیده بود.
- نه نگفت. باید بگردیم منزل آقا مرتضی قصاب را پیدا کنیم. فقط گفت ازهرکه بپرسید، نشانتان می دهد. شما ماشاالله راننده ای برادر من.
راننده چشم انداخت توی آئینه. چیزی پیدا نبود. نور بالای سواری عقبی، چشمش را زد. دست برد و چراغ سقف را خاموش کرد.
- درست که راننده ام، ولی خانم، این آخرشبی که همه چپیده اند توی خانه هاشان، به کی بگویم خانهً آقا مرتضی قصاب کجاست؟ درخانهً مردم را که نمی شود کوبید، می شود؟
- نه والله.
سواری عقبی سبقت گرفت. راننده گفت:
- من هم که همین را می گویم.
- خدا خودش کمک کند.
راننده صورتش را برگرداند سمت پنجره :
- ببخشید، شیشه را بدهید بالا. این سوز گردنم را اذیت می کند. پائیز نیامده ، زمستان از راه رسید.
دکمهً نور بالا را زد و گفت :
- حالا چی شده که این همه دل جوشک می زنی؟
زن شیشه را بالا داد و گفت:
- می ترسم نرسیم . اگر پیدا نکنیم، کارازکارمی گذرد.
سواری وارد خیابانی شد که روشنائی نداشت. جابه جا گودال بود وبرآمدگی. نور جلو برای دیدن کفایت نمی کرد. راننده روی فرمان خم شد تا جلورا بهتر ببیند.
- ترا به جان عزیزت تندتربرو.
- نمی شود خانم، نمی شود. جاده که نیست، ازاین تند تر بروم، دل و روده ماشین می ریزد کف جاده.
- می ترسم نرسیم .
- می رسیم نترس.
- میخواستی لااقل ازجاده بالائی بروی خب.
- این جاده بالائی است. جاده پائینی را که کنده اند.
گردوغبار ازلای درزوشکاف های ماشین تو می زد.
- تا به آن تیر برق برسیم، دست اندازهم تمام می شود.
- برای برگشتن، از این راه نیا قربانت. دل و روده مان آمد توی دهانمان.
راننده ، کمر راست کرد و گوشش را به سمت زن مایل کرد:
- مگر می خواهید برگردید؟
- پس چی که می خواهم برگردم. شهرک بمانم برای چی؟ کی را دارم که پیشش بمانم؟ سرقبر پدرم بمانم؟ همینم مانده که آواره کوچه و خیابان هم بشوم.
نرسیده به تیر چراغ برق، راننده کنار جاده توقف کرد و رویش را برگرداند به عقب. داخل سواری تاریک بود. انعکاس نورچراغ ها افتاده بود روی صورت زن که هراسان نگاه میکرد. نگذاشت راننده دهان بازکند:
- چی شد، پس چرا ایستادی؟
- بیا بنشین جلو.
زن پشتش را چسبانید به پشتی صندلی.
- همین عقب خوب است.
سینه اش بالا و پائین میرفت.
- بیا جلو، می ترسم شر بشود.
- شر چی بشود؟
- خانم جان، من که تاکسی نیستم. چهارتا بچه جلویمان را بگیرند وبگویند خانم کیست چه بگویم؟
- بگو خواهرم است.
- باور می کنند که خواهرآدم عقب بنشیند؟ نمی گویند اسم خواهرت چیست؟
- همان چهارتا بچه که می گوئی، اگر توی این تاریکی دوره مان کنند بیشتر شر میشود که.
صدای عوعو سگان گلاویز شده ای درتاریکی پیچید. راننده برگشت و راه افتاد.
- تا موقعی که مسافر من هستی، اگر اتفاقی بیفتد من مسئولم.
- اتفاقی نمی افتد.
- اگر گوشت بیفتد دست گربه، من خودم را سرزنش می کنم.
زن پشتش را خماند به جلو و نرم وآهسته گفت :
- خودت را سرزنش نکن.
راننده چشم انداخت توی آئینه تا شاید صورتش را ببیند. تیرچراغ برق داشت دور می شد.
- ببخشید، شیشه تان را بدهید بالا.
زن شیشه را داد بالا و به نورچراغ های کوچکی که درتاریکی روشن و خاموش می شدند خیره شد.
- شما مردها، همه تان مثل هم هستید. پیش ازآنکه به فکردرد زن باشید به فکر ویرخودتان هستید. توی کویرهم یک زن تنها را ببینید، سئوال آخرتان ممکن است این باشد که این جا چه می کردی.
- من را بادیگران قاطی نکن.
- نکند تو پسر پیغمبری،هان؟ حتی توهم، وقتی می گوئی بیا جلو بنشین، به فکر خودت هستی. خیلی که پاک باشی، می خواهی توی مخمصه نیفتی. اما هیچ وقت نمی گوئی یک زن تنها، این وقت شب، توی خیابان چه می کند. چی باعث شده است راه بیفتد توی خیابان.
- گفتم شاید فضولی باشد، وگرنه خیلی دلم می خواست بپرسم. توی این دورو زمانه، بقدری ازاین صحنه ها می بینیم که هیچ وقت به صرافت نمی افتیم از کسی چیزی بپرسیم.
- راحت از کنارهمهً این صحنه ها به قول خودتان رد می شوید و ککتان هم نمی گزد. معلوم نیست چی به حلقتان ریخته اند.
راننده به دنبال راه گریز، نوربالا را انداخت روی ساختمان های نیمه سازی که کنار خیابان ردیف شده بودند.
- این هم شهرک.
- باید بگردیم خیابان اصلی را پیدا کنیم.
راننده آهسته کنار خیابان توقف کرد. زن شیشه را پائین داد. دقت کرد تا پلاک خیابان را بیابد. لحظه ای بعد، ماًیوس سرش را تکان داد واز مرد رهگذری که دست هایش را توی جیب هایش کرده بود وتند میرفت، پرسید:
- ببخشید آقا، اسم این خیابان چیه؟
عابر، بی آنکه جلو بیاید گفت:
- کدام؟
- همین .
- این را نمی دانم، ولی آن یکی گلستان است.
زن نگاهش را برگرداند، عابر رفته بود. راننده به ساعتش نگاه کرد:
- از دوازده گذشته است.
خمیازه کشید و چشم هایش را مالاند.
- ببخشید، بروید جلوی آن مغازه که چراغش روشن است.
جلوی مغازه، زن پیاده شد تا با فروشنده صحبت کند. مردی جلوی پنجره خم شد:
- خانهً خالی هست اخوی، بیاورش برای من. دود و اسکن خودت هم محفوظ.
راننده صورتش را کنار کشید، بوی عطر و ادکلن، اتاقک سواری را پر کرد.
- خوش داری نصف شبی؟
- اتفاقا"همین نصف شبی حال میدهد.
- اشتباه گرفتی اخوی.
زن برگشت. نگاهی به مرد کرد وسوار شد.
- چه بوی گندی . چی می گفت؟
- آدرس می خواست.
- باید برویم خیابان جباری. اینجا همه دنبال آدرس می گردند.
- خیابان جباری کجا هست؟
- بالاخره توهمین قبرستان است. باید پیدایش کنیم.
- کارامشبم درآمده است.
راننده از پیچ که گذشت، کنار مغازه ای نگه داشت تا ازمغازه دارآدرس را بپرسد. زن نگاهش می کرد. برگشت، سوار شد ودور زد. یکی دو خیابان بعد، کنار خانه ای که سر درآن با چراغ های الوان تزئین شده بود، پارک کرد.
زن، صورتش را چنگ زد ونالید:
- خاک برسرم شد. الهی تو بیابان های عسلویه جز جگر بزنی مرد، که بی آبروم کردی.
چراغ های الوان خاموش وروشن می شدند. درخانه ها بسته بود وکسی دیده نمی شد. راننده، برگشت به طرف زن. آمد حرفی بزند که زن با نوک انگشتانش، به گونه هایش پنجه کشید وگفت:
- مادرت بمیرد که دراین زیبا ترین شب عمرت، کنارت نبود.
شانه هایش را تکان داد وهمان طورکه به چراغ ها خیره شده بود نالید:
- حالا جواب پدرت را چه بدهم؟ چقدرگفتم صبروقراربهترازعاشقی است، هان؟ چقدرگفتی که هرگلی بهاری دارد وبهاریاسمن ازهمه کوتاه تر؟
راننده ، انگاری با خودش حرف بزند، گفت:
- نمی دانم درست آمده ام؟
- این چه کاری بود کردی دختر؟
زن پائین رفت. جلوی خانه ایستاد.
- من دلت را نشکستم. نفرینت هم نمی کنم.
نگاهی به سردرخانه کرد، چشم انداخت زنگ دررا پیدا کرد. برای زن، لحظه ها کند وآهسته می گذشتند. امشب صبربرایش معنا نداشت.
- دیگر چطور می توانم سرم را بلند کنم؟
انگشتش را روی شاسی زنگ گذاشت ولحظه ای نگه داشت. ییرمردی ژولیده، با زیرپوشی برتن، درچارچوب در ظاهر شد. چشم های خسته وخواب آلودش را به میهمان که دورازآستانه ایستاده بود، دوخت وبا اندک تاًملی زن را شناخت.
- سلام ماه منیر خانم ، این وقت شب ...
- بگو منیژه بیاید دم در.
- عروس و داماد خوابیده اند حالا.
- اوهنوزدختر من است، بیدارش کن بگو بیاید دم در.
- ماه منیرخانم، منیژه الان عروس این خانواده است، خوب نیست جلوی مردم.
- بفرمائید بیاید دم در تا هوار نکشیده ام.
مرد جوانی ایستاد کنار پیرمرد. پیراهن سفید و موهایش، از دانه های ریزی می درخشیدند.
- سلام ماه منیر خانم، چرا دم در، بفرمائید داخل.
زن، رو به سواری کرده بود و پشت به در. برگشت، انگشتش را روبه مرد گرفت و گفت:
- این چه رسم عروس آوردن است آقا مرتضی؟ این پیرمرد هم، مادر خدا بیامرزتان را همین طوری، دزدکی و بی خبر پدر ومادرش آورد خانهً بخت؟
دستش را ازلای چادر درآورد و گرفت رو به در خانه :
- خانه بختی که از فردا برای منیژه چیزی ندارد جزریشخند وسرزنش وسرکوفت. ویک چند سالی باید این عروس خانوادهً شما، حرف های لیچارتان را تحمل کند تا قلبش بترکد و برود زیر خاک. این عاشق دل سوختهً شما، روی این را ندارد که به صورت مادرش نگاه کند.
سایهً زنی پشت پنجره ، نیمرخ مرد همسایه کنار در، مرد جوانی که سیگار به دست آمد و نشست کنار دیوار، زبان پیرمرد را به لکنت انداخت و گفت:
- خوب نیست پدراین وقت شب، بیاورش تو حرف هایتان را بزنید.
زن ، روترش کرد وگفت:
- اینقدرکه فکر آبروی خودتان هستید به فکرآبروی دیگران هم هستید؟ به فکرحیثیت من و پدرش هم بودید؟ مردم نمی گویند دخترشان چه گهی سر چوب کرده بود که به ریش دیگری بندش کردند؟ نمی دانند برای نداری وبی چیزی بود که دختررا توی خانه حبس کردیم و ده بارزدیم تخت سینه تان.
راننده از ماشین پیاده شد، درهارا بست، آمد جلوی زن، شیار میان ابروانش را گود انداخت، دستش را به طرف درخانه گرفت وصدایش را از ته گلوبیرون داد:
- بفرمائید تو ماه منیر خانم. اگر حرفی دارید داخل بزنید، مردم آبرو دارند، خوب نیست این وقت شبی.
زن برگشت با چشمان گشاد شده اش، راننده را براندازکرد، بعد به پیرمرد چشم دوخت که متبسّم ازجلوی در کناررفت وبه راننده گفت:
- بفرمائید.
زن ازشکاف در، نگاهش به حیاط افتاد که دورتا دور را صندلی چیده بودند و رومیزی های زرد و نارنجی مثل پارچه های فسفری می درخشیدند. اشک، چشم هایش را مرطوب کرده بود . پیش از آنکه قدم جلو بگذارد، همسایه ها را نگاه کرد که درزیرانواررنگین سردرخانهً عروسی دخترش، ایستاده ونشسته، به نمایشی زنده چشم دوخته بودند. صورتش را ناخشنودی و غیظ پوشانید وآشوب واضطراب، گونه ها یش را چین انداخت. دست هایش با تندی هوا را شکافت، همچون اسبی رمیده، چرخید، روبه سواری رفت و گفت:
- برگردیم.
راننده ، چشم به پیرمرد داشت و پا به دنبال زن. از توی آینه دید مرد جوان را که با پیراهن سفیدش، چند قدمی به دنبال سواری دوید و دهانش را برای گفتن هائی وهوئی ملتمسانه تکان داد. درسکوت، ازخلوت خیابان ها گذشتند و به جادهً بیرونی شهرک که رسیدند، زن به جلو خم شد و آهسته گفت:
- لطفا" نگهدارید.
راننده، کناری توقف کرد و روگرداند به زن که همانطورساکت نشسته بود. آرامش و سکوت او، تنها به قدر نوشیدن لیوان آبی خنک به درازا کشید و سپس صدایش توی اتاقک سواری پیچید:
- امشب که بی خواب شدی ، می شود یکی دوساعتی راهم با من باشی؟
راننده برگشت جلویش را نگاه کرد. چراغ ایوان خانه ای را که روشن مانده بود؛ تنهً درختی را که کنارش پارک کرده بود و به خیال، مرد تنهای ایستاده ای را می مانست؛ تاریکی وهم آلودی را که برسرشان خیمه زده بود، از نظر گذراند و بی آنکه برگردد گوش سپرد به صدای زن:
- حتما" می گوئی آن دختر واین هم مادر، هان؟
مرد، ابروهایش را بالا برده ، انگشت هایش را در هم گره زده و وسط پاهایش فرو کرده بود. صدای بی رمقش که بلند شد، زن گفت :
- خیالاتی نمی خواهد بشوی .
راننده با لکنت گفت:
- خانم، من زن و بچه دارم، اهل این جور برنامه ها نیستم.
- یکی دوساعت بیشتر طول نمی کشد. اگر قبول نکنی، اگر قبول نکنی ...
- خانم این برنامه ها چیه که پیاده می کنی؟
- ماه منیرگردن شکسته، التماس می کند کسی سنگ صبورش باشد. این تنهائی، این بی کسی، این همه غربت...
چیزی درگلویش شکست، گونه هایش به لرزه افتاد واشک، چون باران، پهنای صورتش را پوشاند. آسمان مثل قیر، سیاه بود و چراغ های کوچکی دردوردست، خاموش و روشن می شدند. انگار انبوهی شمع فروزان را درباد نگه داشته بودند.
- من از مردی که حالا اسمم را می داند، می خواهم بنشیند و به حرف هایم گوش بدهد.
تکه نوری از مکانی دور، صورت زن را مهتابی کرده بود. راننده برگشت، فرمان را گرداند تا راه بیفتد. زن دوباره گفت:
- صبر کن بیایم جلو. می ترسم شر بشود.
روی صندلی جلو که نشست، اشک ورضایت وآرامش، صورتش را زیباترکرده بود.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32016< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي